۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه


(36)
ایستادم و به عقب نگاه کردم..
در حالی که دفترم در دستم واشکهایم تو چشمام بود..
این آخرینهای نوشتن با تو بودنه..
چشمام میپرسن:حقیقت چه رنگی داشت؟
لبهام میپرسن:صداقت چه طعمی داشت؟
عقلم میپرسه:وداع یعنی چی؟
دستم ترس از سرما داره...دل قشنگم نگران هوای تنهاییه..
تنها آهی کشیده و به روبرو برمیگردم..
تمام انرژیم رو جمع کرده و سعی میکنم بدون بغض بگم
فقط یک جمله ........عزیزانم..صبور باشید..


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر